اشعار نیمه شبی

ساخت وبلاگ

امکانات وب

کمی زودتر هم که بیایی بازهم دیر استظاهرت مانند همیشه نیستچشمانت درونم را نمی بینندبه صداقتم شک داریچطور توقع داری که مشکوک نباشم به عاشقانه هایت؟بارها و بارها گفتم راز آنشب نحس را با تونخواستی باورش کنی، باورم کنیهر بار هزاربار دورتر شدی از منراه هزار ساله را یک شبه رفتیخراب کردی آنچه را که ساخته بودیمندیدی کلماتم رابدنبال اثبات خودت بودی در میان سردرگمی های منچگونه توقع داری که بیزار نباشم از دوباره اتفاق افتادن بدترین ثانیه های عمرم؟چند زمانی نیاز دارم که تنها باشمدور از چشمانتدور از شک هایتدور از قضاوت هایتدور از چیزی که سعی کردی در من زنده کنی، ولی خودت با دستانت قاتلش شدیچند زمانی نیاز دارم که عاشق نباشممعمولی باشم...شاید بتوانم درکت کنم اشعار نیمه شبی...ادامه مطلب
ما را در سایت اشعار نیمه شبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikoubazl بازدید : 109 تاريخ : پنجشنبه 8 دی 1401 ساعت: 12:29

پیر مردی تا کمر خمدرون سطل شهرداریدستش سیاهصورتش کثیفزیر سقف پر نگین این شب تاریکسیاه است صورت ماه، مانند من، مانند هر کس نان نداردمیان این شب تیرهپنهان گشته ایم در کنج ویران خانه ای متروکو در سر فکر یک اعجاز روحانیکه شاید ساعتی دیگر حقیقت یابد و این شب کمی روشن شودپیرمرد اما،،،سر درون سطل بو گندوی شهرداریبه دنبال کمی نان، برای کودکی در کوچه ایستادهچه اهمیت دارد، اگر نانش کپک دارد؟دلش را سیر کند کافیستگریه اش را گر ببندد جای خوشحالیستکمی ریحانکمی نعناکمی بوی خوش تازههمه در فکر او جاریستخیال نان و ریحان و کباب آخر شبتمنای دل خالیستبیا کودکگمان کن سیر هستیگمان کن دستهایت چرب چرب از خوردن چیزیست، که تنها از برای توستبیا کودک که رویای تمام روزهای خوش برای توست اشعار نیمه شبی...ادامه مطلب
ما را در سایت اشعار نیمه شبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikoubazl بازدید : 81 تاريخ : پنجشنبه 8 دی 1401 ساعت: 12:29

امشب در باغچه خانه کاشتمشانامیدوارم گلها را خشک نکنندآخر، نفرین و تنفر را که نمی شد از آنها جدا کرد و بعد به خاک سپردامشب در باغچه هیاهویی خواهد بودامیدوارم کرم های خاکی دشنامم ندهندجای دیگری را نداشتم برای سه پیکر نفرین شدهچه بگویم،،، خجالت میکشم از آنها که لقبی هم وزن این سه تن دارندشرمنده ام که عنوانی را یدک میکشیدند که برازنده اندامشان نبودامشب خودم، با دستان خودم سینه خاک را شکافتمتنها دلخوشی من این است که خاک راز دار استکسی نخواهد فهمید چه بر سر روزهای گذشته، حال و آینده ام آوردندامیدوارم درختی از وجودشان نروید، که میوه هایش می شوند خیانت، حسد، بخل، دشمنی، دروغ و همگی به رنگ سیاه دلشانکه اگر برویدمی شود اولین درخت بی سایه اشعار نیمه شبی...ادامه مطلب
ما را در سایت اشعار نیمه شبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikoubazl بازدید : 93 تاريخ : پنجشنبه 8 دی 1401 ساعت: 12:29